سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.persianblog'">

تنهایی

چهارشنبه 87/11/2 :: ساعت 6:11 عصر

داستان من داستان کودکی است که در بیابانی خشک و بی علف از  دست مادر رها شده

 

تنها همدم او عروسکی چوبی   زیبا بود  که در تنگناههای بیابان او را همراهی بود پر طاقت و استوار

 

آسمان گرم بود زمین خشک سراب هم دیگر روی نشان نمیداد درختی از دور  نمایان شد

 

عروسک به خود نگریست و گفت من را دست هنرمند نجار از آن درخت ساخت به سمت او رویم

 

تا که شاید آرامشی ابدی نسیبمان شود

 

پسرک عازم درخت شد اما هرچه میرفت گویی درخت دور تر می شد

 

در سر راه به جویبای رسید که به درخت منتهی میشد

 

عروسک هوس دلبری کرد

 

دست  پسرک را رها کرد قافل از اینکه پسرک محو تماشای تکه چوب خشکی در آب بود که او را به یاد

 

عروسک می انداخت

 

و دنباله چوب را به امید رسیدن به درخت گرفت تا نرسیده به درخت دست هیزم شکن شاخه را از آب گرفت

 

آسمان تیره و تار شد

 

به عقب برگشت کودکی گم کرده راه دید که با عروسک به سمت   درخت عازم  سفر شد

 

در تمامه لحظه ها  نجار با پسرک بود

 

گویی خود او عروسک را از دست پسرک کشید

 

پسرک خون گریست اما دیگر فایده ای نداشت

 

پسرک برگشت نجار را دید با دیدن نجار دیگر به هیچ عروسکی دل نبست که فقط یک درخت به یاد پسر بود

 

نجار او را در آغوش کشید و به خود نجار قسم  که درخت تکه ای از خود نجار بود

 

هم اکنون پسرک پیر مردی شده سپید موی که هرسر ظهر  با نجار بر سررود می نشیند  و با چشمان خون بار

 

انتظار برگشت عروسک را می کشد که با رفتنش نجار را به پسرک هدیه کرد

 ولی حتی رد پایش را برای چشمانم جای نگزاشت


¤ نویسنده:محمد رضا عبادی

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خانه
مدیریت وبلاگ
شناسنامه
پست الکترونیک


کل بازدیدها:1717


بازدیدامروز:0


بازدیددیروز:0

 RSS 
 
درباره من
تنهایی

لوگوی وبلاگ
تنهایی

اشتراک در خبرنامه
 


طراحی قالب: رفوزه